۱۳۹۰/۱۲/۲۵

آیینه دروغ نمی گوید
می دانم!
اما کاش
می شد
که آیینه هم دروغ بگوید
به آیینه که می نگرم
موهای سپید را می بینم
و چروکها را
که کم کم و جا به جا
روی صورتم ظاهر می شوند
اما درون من
دخترکی است هشت ساله
شادمان و بازیگوش
با چشمانی درخشان و جستجوگر
با لبخندی زیبا
که موهایش در باد
می رقصد
و دختری است جوان
که قلبش سرشار از عشق است
چالاک است و تند پا
و با نگاهی، گاهی
گرم می شود
گونه هایش سرخ می شود
و قلبش
گویی می خواهداز سینه اش بیرون پرد!
آیینه روغ نمی گوید
موهایم دارد سپید می شود
و پوستم شاید
دیگر جوان نبست
اما من در عمق چشمان این تصویر
که آیینه است
دخترک را می بینم
که با دختری جوان
دست در دست
در سبزه زاری ایستاده
و موهایش در باد می رقصد
و گونه هایش سرخ است
و قلبش می تپد
و در لبخندش
شادابی و شیطنت
موج می زند!
این را
آیینه نمی داند!
من می دانم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر