۱۳۸۹/۸/۸

داستانهای روزمره

هفته دوم از ماه یازدهم
می خواست بره اما نمی دونست کجا؟ و نمی دونست چرا؟ فقط می دونست که باید بره! یه احساس بود و خب برای احساس خیلی وقتها نمی شه جواب یا دلیل داشت! یه حسی درونش می گفت که باید بره و از خودش و هر چی که مربوط به خودش می شه دورشه. فکر می کرد، اینقدر که به خودش نزدیک بوده، دیگه نمی تونه اونجور که باید، خودشو ببینه و لازم که کمی از خودش فاصله بگیره تا بهتر بتونه به خودش، به خود خودش نگاه کنه!
فاصله گرفتن از محل کار یا خونه کار راحتیه. کافیه راه بیفتی و بری. حالا یا با ماشین خودت یا با اتوبوس یا حتی با پای پیاده و یه جایی رو که بهت احساس خوبی می ده و دوستش داری انتخاب کنی و اتراق کنی؛ ولی فاصله گرفتن از خودت، کار زیاد آسونی نیست! باید همه نمایشهایی رو که از خودت داری، همه ذهنیتها و بافته های رویایی و همه قضاوتها و برداشتهای اطرافیانت رو بندازی دور یا موقتا بذاریشون کنار و دوباره خودتو از دیدگاه یه ناظر خارجی بررسی کنی. اما خیلی وقتا ما آدما، زیادی به خودمون سخت می گیریم و زیادی از خودمون انتظار داریم. اونقدر که زندگی کردن رو فراموش می کنیم. انگار که فقط وقتی در گیر کار هستیم زنده ایم یا وقتی که تموم ساعات روزمون پره، احساس رضایت می کنیم.
یادمون می ره که گاهی باید سبکسر باشیم، گاهی سبکبال وگاهی بی خیال وکند!
بعضی وقتها خوبه که پشت پنجره بشینیم و به برگهای درختی که تو حیاطه یا تو کوچه، نگاه کنیم و حرکت باد و نسیم رو ازلای اونا احساس کنیم و بعضی وقت چقدر خوبه که دستامونو تو جیبامون کنیم و فقط راه بریم و آروم آروم هوا رو که داره وارد ششهامون میشه لمس کنیم. اینا باعث می شه که بودن با تمام وجود احساس کنیم و از لحظه لحظه اون لذت ببریم و دوباره به زندگی برگردیم و به روحمون یه استراحت بدیم و با فاصله گرفتن از تموم تعریفهای دروغی که برای بودنمون درست کردیم، خودمون رو بهتر ببینیم و بیشتر دوست داشته باشیم . . .
در حالی که داشت این فکرها رومی کرد، ساکشو بست و یه نامه گذاشت جلوی آیینه که روش نوشته بود:
"چند روزی است که آیینه هم
دیگر تصویرم را
آنطور که در ذهنم به یاد دارم
به من نشان نمی دهد
به چشم خودم غریبه ام
و برای دیگران
نمی دانم!
دلم برای خودم تنگ شده
می روم به دنبالش!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر