۱۳۹۰/۲/۱۸

چند وقتکه که برای وبلاگ مطلبی ننوشتم. راستش وقت نمی کردم و نمی تونستم تمرکز کنم که چیزی درست درمون بنویسم. دلم تنگ شده بود برای نوشتن و برای کسانی که مخاطبهای وبلاگ کافه هستن. من زیاد وقت نمی کنم به وبلاگ سر بزنم و ببینم که چه تعداد مخاطب داره ولی یکی از دوستای خوبم این زحمتو می کشه و آمار می گیره. اما خودم خیلی پیش می یاد که چهره آدمایی رو که دارن مطالبمو رو وبلاگ می خونن تو ذهنم تصور می کنم و دوست دارم قضاوتشون رو بدونم.

امشب خیلی فکر کردم که یه مطلبی، داستانکی بنویسم ولی از اونجا که این مدت خیلی در گیر کار توسعه فضای کافه بودیم و من خسته کار بودم، باز نتونستم داستان رو به جایی که دلم می خواست ختم کنم. بنابراین تصمیم گرفتم روند همین مدت رو بنویسم.

مدتی بود که کافه دیگه جای زیادی نداشت و مشتریها گاهی گله می کردند که دیگه اون آرامش قبل رو ندارن و خیلی ها هم می یومدن و جا نبود و برمی گشتن. ما تصمیم گرفتیم که فضای کافه رو افزایش بدیم و آرامش و راحتی مشتریهامونو که حالا جزیی از خانواده ما شدن و بهشون دلبسته شدیم، فراهم کنیم. بنابراین سالن پشت کافه رو گرفتیم و مدت یک ماهی مشغول تعمیر و آماده سازی بودیم. بعضی وقتا مشتریها هم مجبور شدن صدای کنده کاری و بوی خاک و جوش آهن و . . . رو تحمل کنند و ما شرمنده شدیم. ولی به هر حال و یاری همه افراد کافه، حالا سالن جدید آماده شده. خیلی دلمون شور می زد که آیا این فضای جدید مورد استقبال دوستان قرار می گیره یا نه؟ و خیلی سعی کردیم با بقیه فضای کافه همخونی داشته باشه و خدا رو شکر دیدیم که مقبول افتاد و بچه ها همه راضی و خوشحالند. حالا همه خوشحالیم و خستگی این مدت از تنمون در رفته که می بینیم تلاشمون نتیجه داده. منتظر دیدار همه بچه های خوب رمنس هستیم. قدمتون سر چشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر